بعد از مرگ

 
 
نویسنده: علی اکبر معتمدی

روزی فردی به نام علی تازه فوت شده بود و او را خاکسپاری می کردند در همان حال خاکسپاری خانواده آشنایان و بستگان و کسانی که در انجا حضور داشتند هم گریه میکردند خاکسپاری که تمام شد گریه خانواده ها اشنایان بستگان بیشتر شد

انسان وقتی که میمیرد رو ح انمرده هم در انجا حضور دارد و روح علی هم همینطور و مراسم دفن شدنش را میدید و میدید که خانواده اشنایان و بستگان برایش زاز زاز مینالیدند روح یک انسان بعد از مرگ جسمش رتبه فکر خوانی پیدا میکند چه بد چه خوب این رحمتی است که از خداوند نازل کرده در قرآن هم خداند رحمت کننده نوشته که یکش این بود علی نیز هم به رتبه فکر خوانی پیدا کرده بود و فکر کسانی که در مراسم دفن جسمش حضور داشتند میخواند اما....

یکی از اقایانی دستش روی لبش بودو از چشمانش اشک میریخت در دل خود چنین میگفت:علی اقا خدا شما رو بیامرزه تو رو خدا رحمتت کنه اما علی اقا علی جان مردنت چی بود الان مثل اینکه من طلبی داشتم که باید ازت میگرفتم الان میخوام بدونم مردنت چی بود من الان بدهیم رو از کی بگیرم بچه هات بردار و خواهرت بهم میدند مثلا"

رفت سراغ دومی که با خود میگفت:خب هزار مرتبه شکر. علی اقا میرم خونه وست یا برات فاتحه میفرستم اما مردنت به موقع بودها. بدهی که به تو داشتم یا امانتی که داشتم میمونه برای چد روز عقب تر. اخش راحت شدم

علی دید که هیچ کدومشون حرف درست وحسابی نمیزنند رفت طرف خانها تا شاید تعریفی یا فاتحه ایی از خانمها بشنود اما.........

یکی از خانمها میگفت: اغجون حالاکی میخواد روی ما حرف بزنه پولی هم که از علی گرفتیم بعدا" میدیم به خانواده اش میگیم دستوم تنگ بود ببخشید دیر شد ایرادی نداره که)) اما خانم دیگری همسر یا زن علی را میدید و با تعصب توی دلش با خود میگفت:بیچاره این خانمه شوهرش فوت کرد حالا هم زنده زنده کباش میکنند یا مرده))و دیگر خانمی که دشمن کینه ایی زهرا بود با خود میگفت:حالا زهرا دیگه علی نیست ازت دفاع کنه سرت رو هم میگیرم میبرم حالا ببین تا زنده زنده یا مرده مرده کبابت نکنم فل بکن نیستم حالا ببین

علی که خودش مرده بود و فراموش کرده بود یک روح است از دست همه ناراحت شد و به همه گفت:چی داریند میگین شما امدین اینجا برام فاتحه بفرستیند صلوات بفرستین یا کینه بگیریند یا حرفهای بزنید که من درد بکشم خیالتون راحته که من مردم دیگه نیستم به خدا غیبت مرده از زنده بدتره من اینجا نزد خدا آبرو دارم و علی هردو دستش را روی پیشانیش گذاشت و گریه میکرد و باحالت گریان سجده زد و مینالید ازدرد تا اینکه بلند شد رو به آسمان کردو به خدا گفت: خدا خدایا کاری کن که این خواب باشه بیدار شم به مومن خبر بدم به دوست آشنا خبر بدم تا شاید هدایتی باشه برای الان اما واقعا" در خواب نبود و واقعا" مرده بود علی باگریه برای خدایش سجده زده یک دفعه صدای گرگی را میشنود اینجا جسم علی که زیر خاک بود یک تکانی خورد اما روح علی وقتی که این سگ و گرگ را دید وحشت کرد رو به خانواده آشنایان و بستگان کرد تا شاید پناهی گیرد یا صدایش را بشنود تا معجزه ایی شد اما فایده ایی نداشت زیرا علی دیگر مرده بود و خودش هم یک روح بود اول از همه رفت پیش خانمش و خانمش را با هول هراسان گفت:زهرا کجا زهرا نرو زهرا من میترسم زهرا .....زهرا.....زهرا..........زهرا......و داد زد زهرا با توئم زهرا نرو میترسم به خدا اما زهرا که نمیشید زیرا علی از ترس و وحشتی که زده شد دیگر نمیدانست چه کند و حتی فراموش کرده بود که خودش یک روح است انهم از روی ترس شدید علی که همسرش زهرا را صدا میزد و نمیشنید رفت سراغ برادرانش تا شاید آنها صدایش را بشنود تا شاید معجزه ایی شود اما انها هم نشنیدند. علی رفت سراغ همه آشنایان و بستگان دوستان همه همه صدا زد اما کو گوش شنوا و هیچ کس نمیشنید علی دیگر تنها شد همه رفتند قبرستان بود با این همه سگ و گرگ علی راه فرار نداشت اذان مغرب که تمام شد جسم علی که در زیر خاک بود دوباره به لرزه در امده بود و تمام اتفاقاتی که برای روحش همه را در خواب میدید درست مثل اینکه اگر شما خواب بد دیده باشیند یه دفعه از خواب بیدار میشویند یا از خواب میپریند اما انها هم همینگونه هستند ولی هیچ وقت از خواب بیدار نمی شوند و در عذابند یک قسمت میگند که مرده زنده هست یکیش اینجاست انهادر خواب میبینند ولی بیدار نمیشوند اما سگ های گرگی همه همه به علی حمله فر شدند علی هم از روی ترس پا به فرار گذاشت سگ ها از پشت به علی حمله میکردند و علی هم جلوی سگ با چند متر فاصله داشت فرار میکرد علی که در حال فرار کردن بود دید که از پشت تعقیبشان بود غیب شد و وقتی جلویش را دید متوجه شد سگ ها از پشت غیب شدند و از جلو به او حمله فر شدند و علی باز هم به فرار گذاشت باز علی دید سگ ها از پشت غایب میشوند و از جلوی علی حرکت میکند علی که میدید از پشت فرار میکند و سگ ها هم از پشت غایب میشدند از جلو حمله فر میشدند چاره نداشت گفت از سمت راستش حرکت کند دید سگ ها از هر طرفی بودن غیب میشدند و جلویش حرکت میکردند علی دیگر هله هله شد رست میرفت از چپ غیب میشدند و از جلوش حرکت میکردند از پشت میرفت باز هم جلوش پیدا میشدند و هرچه قدر اینکار فاصله سگ های گرگی به علی نزدیک میشد و اینجاست که خداوند تعالی در قرآن بابت گناهمان فرمود: (( آنجا همه تنهایند))اینجا هم علی تها بود و کسی را هم نداشت تا به دادش برسد تا اینکه علی خدا را داد میزد و خدا فرمودکه انجا روز حساب شماست و این هست روز حساب

سگ ها به علی رسیدند و هرکه از سگ ها از یکی ازنقاط بدن علی میدرید یکی دست راستش یکی دست چپش یکی پای راست یکی پای چبش یکی هم شکم علی یکی پیشانی علی یکی هم بدن علی دیگر نمدانست چه کند چون روز حساب بود و توان پس دادن این نقطه اول شب وحشت هست تا اینکه سگ دور شدند و کسانی امدند و شلاق زنان علی را میزدند و علی هم انقدر شلاق خورد تا اینکه علی بیهوش شد و افتاد روی زمین

اما علی که جند روز بیهوش افتاده و خوابیده بود بعد از چند روز یک چشمانش را به آرامی و اهسته آهسته باز کرد تا اینکه دید یک مردی زیبا نور چهره مهربان مودب و با اخلاق جلوی چشمانش هست و به او میگوید بلند شو ای دوست علی تعجب کرد پرسید: شما دیگه کی هستیند جواب داد:من دوست تو هادی هستم امدم به یاریت علی: ججوری هادی:حالا علی گفت: چی میخوای امدم راهنمایت کنم در زندگیت و تو رو باید جایی ببرم علی:کجا هادی:بلند شو از این میوه اه بخور تا من بگم و علی وقتی که میوه را دید دید که سیب و خرما در دستان هادی دید با تعجب پرسید: اینها از کجا امده اینا روزی خداست و نوشجان کن و علی وقتی که اینها رو خورد و بدنش که زخم شده بود به حال اولش برگشته بود دید که خوب شد و هیچ دردی نداشت و خوشحال شد و به هادی وضعم بهتر شد حتی از حالت اول هم بهتر و هادی گفت:این لطف خداست اما حال که خوردی باید تبدیل به کبوتری شوی و از انجا باید جایی رفی که تو تبدیل به روح شوی که دیگرا در مود تو چه میگویند علی:خب اگر خوب گفتند خدا رو شکر اما اگر بد گفتن واویلا باید حسابت روی پرونده برررسی شود علی:یعنی چی پرونده چیه دیگه هادی:انها را ماموران حساب و کتابت میدانند

و علی و هادی بعد از اینه همه حرف و کشمشها تبدیل به کبوتر شد و به همراه چند کبوتر به خانه اش رفت تاببیند اشنایان اقوام بستگانی که در مراسم ختم او حضور داشتند چه میگویند علی به جایی رفت که از کبوتر تبدیل به روح شود علی به صورت روح اول توی مجلسش تا شاید از آقایان کسی باشد که برای او فاتحه بخواند اما......

دو مردی داشتند صحبت میکردند و میوه پوست می کردند و راجب میوه حرفی میزدند

اولی به دوستش گفت:عجب میوه ایی ها نه دومی:واقعا" از کجا خریدند اولی:چه میدنونم باید بپرسم به نظرت دومی:عه زشته آبروی ما رو میبری با امل بازیهات نفر بعدی که با موبایلش حرف میزد میگفت:نه نه نه درسته حرفتون کاملا" درسته متین من نمیتونم صبرم تمام شد دیگه تا چه حد صبر کنم من و کسی دیگری که تسبیح میزد البته بگم تسبح مال ذکر دادن صلوات فرستادن هستش اما وی فقط فکر میکرد و با خود میگفت اگه من اونجوری دخترم جهزیه بگیرم یا مثلآ یه سفر برم برای ماه عسل دختر و دامادم چطوه به نظرت یا اصلا" پولی که از اون طلب دارم ججوری بگیرم یا از محمد رضا که میخوام قرض بگیرم با چه رویی قرض بگیرم یا رو بندازم علی که فکر انان رامیخواند ناراحت شد رفت سراغ خانمها تا شاید از خانمها یک فاتحه یا صلواتی برایش بفرستند اما............

دو دختری 24 ساله با هم داشتن غیبت میکردن هم داشتن میوه پوست میکردن اولی گفت: این محیا رو دیدی داشت چکار میکرد دومی:چکار میکرد مگه اولی:من داشتم میرفتم یه دفعه دیدم محیا با علی دومی با تعجب گفت:خب............ داشتد با هم حرف میزدند دومی:خدا مرگم بده خب وسه چی اولی:چه میدونم ولاه دومی:چرا

و خانمی جوان 24 ساله دیگر با خودش توی فکر بود با خود میگفت: اگر به نظرت من به اکبر جواب مثبت بدم چقدر بگیرم یعنی منظورم چقدر ازش مهریه بگیرم ولی کم میگیرم گناه داره اخه خیلی بچه سر به راهیهدیگه از اینجور شانسها کم میاد

علی که در انجا بود و حضور داشت با صدای بلند و گریه گفت:چی میگین شما با خودتون داریند حرف میزنیند توی فکریند توی فکرتون چی میگذره امدیند خوشگذرونی یا امدیند سیزده به در انگار نه انگار امدیند مراسم هفت مراسم ختم حتی یک فاتحه هم نخوندیند فقط جلسه بستین دارین غیبت میکنین به خدا من اینجا دارم عذاب میکشم اینجا از شما آب نخواستیم فقط یک فاتحه یک صلوات چیز زیادیه توقع زیادیه و جسم علی که در زیر خاک بود لرزید و مدتی بعد از گریه و نشستن رفت سراغ شیرینی اما یادش رفته بود که روح است

برگشت جاییی که از روح تبدیل شود و به کبوتر و پرواز به سراغ هادی هادی به او گفت: چه خبر چکار کردی یه فاتحه وسه خودت جمع کردی و علی با اندوه و آه ناله گفت: کاش اونجا نمیرفم و نمیدیدم آخه هرکی امده بودن اونجا فقط به فکر غیبت کردن بودند یا داشتن غیبت میکردن یا با دیگری صحبت میکردن نه خانم نه آقایون هادی گفت: من دیگه موقع خداحافظیم سر رسیده بعد از من ماموران حساب و کتاب میایند و تو رو از پل رد میکنند اگر رد شدی خدار رو شکر و اگر رد نشدی واو یلا علی:خب اون پل چیست هادی:پل صراط

هادی و علی خداحافظی کردند چند دقیقه بعد علی متوجه مردانی میشود که میایند و با علی صحبت میکنند

مامور حساب و کتاب:علی مرفانی علی:بله من خودم هستم مامور حساب وکتاب:ما مامور حسابب و کتاب تو هستیم باید همراه مابیایی علی:کجا پل صراط و وقتی که علی را به پل صراط رساندند با بد اخلاقی کامل به علی گفتند:توباید از این پل رد شی علی از روی ترس دست و پایش لرزید و انسانهایی را میدید که به راحتی رد میشد و دیگرانی را میدید که اخر پل صراط میفتادند و دیگرانی ا میدید همان اول پل میفتادند

انهایی که به راحتی رد میشدند از افراد با ایمان بودند.انهایی که اول پل میفتادند از گناهکاران بودند.و انهایی که آوسط پل میفتادند ایمانشون نیمه کاره بود و انهایی که آخر پل میفتادند یک جایی از ایمانشون مشکل داشت رعایت میکردند اما یک جا رو نه

نوبت به علی رسید و علی که داشت از پل رد میشد افتاد آنهم لرزان لرزان با ترس در حالی که جسمش زیر خاک بود و تند تند نفس میکشید))اما علی که داشت از پل رد میشد چند قدم که جلوتر رفت پل ترک گرفت جلوتر که رفت چل ترکش بیشتر شد میخواست برگردد دید چند آدم ترسناک مانعش شد و علی راهی جز جلو نداشت تا اینکه همینکه جلو رفت پل پاره شد و علی از پل افتاد و علی نیز هم به همراه مردان و زنان قاطی شده بود و عذاب میکشید و شلاق میخورد و هرکس در آنجا یک جوری عذاب میکشد زنانی را میدید که از پشت مو اویزان بودند انها از کسانی بودند که جلوی مویشان معلوم نبود اما پشت مو بله و زنان دیگر به همراه مردان از بالای دره می افتادند روی زمین و بدنشان پودر میشد و دوباره جسمشان از همان خاک پودر شده دوباره تبدیل به جسم میشدند و دوباره از دره میافتادند و جسمسشان تبدیل به خاک میشدند و بلند فریاد میزدند و جیغ میکشیدند دختران و زنانی را میدیند که فقط میچرخیدند میچرخیدند میچرخیدند به حدی بود استفراغشون در امد بود و همون روی استفراغشون میچرخیدند و آنها کسانی بود که در هر مجلسی بودند میرقصیدند در آنجا مردان و زنان زیادی جیغ میکشیند بابت عذابشان اما علی هم بابت عذابش فقط شلاق میخورد اگر شما شلاق را دیده باشیند یک طرف چوب هست و یک طرف طناب و انجا به جای طناب ریسمانش از اتش بود و علی فقط میسوخت و روش اب میریختند و دردش کمتر میشد و این بابت گریه و سینه هایی که برای ائمه اطهار می زد اما کسانی دیگر شلاق میخوردند و بدنشان پود رمیشد و درد میکشیند انها علاوه بر شلاق باید بگویم کسانی که شلاق میخورد دردشان میاید اما انجا نه تنها شلاق میخورد بلکه خارش هم میایئد و هر چه بیشتر دست بزند خارشش بیشتر و دردش هم بیشتر میشود علی هم همینگونه بود تا اینکه شلاق زنان علی راهنمایی میکنند به در حساب و کتاب فقط چند گناه کوتاهی داشت و بابتش زجر کشید و به سفارش پیغمبران و فاطمه زهرا و ائمه اطهار و شهدای سید و خود شهدا و سیدهای با ایمان علی راهی بهشت شد در انجا دوستی را میبیند به نام سید محمد که او واسطه علی شد و علی را راهی بهشت میکند